قصه ی عشق من

عشق زیبای من

خسته ام از تنهایی

 

 

 

کسی که من عاشقش شدم غریبه نیست،کسیه که سالهاست میشناسمش در واقع از بچگی چون فامیلم هست

 

فوق العاده چهره زیبا و جذابی داره،یعنی تو کل فامیل زبان زد همه است!

 

عید بود که برای تعطیلات رفته بودم کیش،همراه با مادر و خاله و پسر خاله و دختر خاله ام.

 

روز آخر بود.....

 

برای ساعت 14:30بلیت داشتیم.....

 

تو رستوران هتل نشسته بودیم،از جا بلند شده و به سمت میز غذاها رفتم.مثل همیشه موبایلم تو دستم بود

 

ظرف غذا رو برداشتم و برای خودم غذا کشیدم با چند نوع دسر،به سمت میز خودمون میرفتم که موبایلم زنگ خورد

 

برداشتم و همونطور که به سمت میز در حال حرکت بودم با یکی از فامیل هایم که هم سن و فوق العاده صمیمی

 

بودیم و هستیم صحبت میکردم!

 

وقتی نشستم و اولین لقمه رو در دهان گذاشتم دیدم صدایش بعض آلود شد،گفت:نازی یه خبر بد دارم،قول بده

 

به هیچ کس حتی مامانت هم نگی!قلبم تند تند میزد،گفتم:چی شده!!بدو بگو!!گفت:"م" تصادف کرده!!

 

**اسم اون شخص رو نمیگم،دلیلش رو خودمم نمیدونم ولی نمیگم!در ضمن اون شخص پسر خاله ی منه**

 

اولش زیاد توجه نکردم چون فکرمیکردم چیز خاصی نشده،ولی بعد از چند لحظه بهم گفت:استخوانش شکسته

 

و نیاز به عمل جراحی داره،الان هم بیماستانه و خیلی درد میکشه!وااااااااااااااااااای خدای من،انگار دنیا رو روی

 

سرم خراب کرده بودند،دلم میخواست بمیرم وقتی این خبر رو شنیدم،ادامه داد:من زنگ زدم به تو تا باهات حرف

 

بزنم و خالی بشم.قول بده که به هیچ کس نگی!با صدای آرامی ازش خداحافظی کردم.

 

همون یک لقمه غذا رو به سختی قورت دادم،اشتهام بند اومده بود،اصلا باورم نمیشد!

 

خوش به حال اون که زنگ زد و خودش رو خالی کرد،حالا من به کی بگم تا یکم خالی بشم؟؟؟

 

دیگه لب به غذا نزدم و با غذام بازی میکردم،تا اینکه همه غذاشون رو خوردن و آماده شدیم تا به سمت فرودگاه بریم.

 

 

 

ادامه دارد......

 

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:16 توسط nana| |

Design By : TopBlogin